- قصّهها آخر بدی دارند -
گفته بودی ولی نفهمیدم
زیر پایم دوباره خالی شد
باز هم توی خواب ترسیدم
▪️
من فقط یک سؤال پرسیدم
از جوابت سؤال میبارد
قهوه را سرکشیدم و دیدم
تلخی از توی فال میبارد
صبح فردا شبیه شبها بود
از طلوعت خبر نشد دیگر
صفحهی آخرینِ تقویمم!
زندگی بیشتر نشد دیگر
عشق تنها دلیل بودن بود
زندگی که به غم نمیارزد
بی تو ترسی ندارم از مردن
مرده از مرگ که نمیترسد!
بعد تو، آنچه پشت سر میریخت
آخرین خشت آخرین پل بود
رفتی و آنچه بعد تو افتاد
آخرین برگ آخرین گل بود
ابرها را از آسمان بردی
کوچ کردی ای آخرین باران!
کنج خانه نشستهام بی تو
روز آغاز قصّهی پایان
خندههایت نبات چایم بود
بی تو فنجان خالیام تلخ است
شور بودن نبود بی باران
مزّهی خشکسالیام تلخ است
▪️
من به هر حال از تو ممنونم!
خوب شد مدّتی تو را دیدم
معنی زندگی و مرگم را
از تو و خندههات فهمیدم
- قصّهها آخر بدی دارند -
بار بستی، که وقت رفتن بود
از من و آرزوی من رفتی
ریشههایت اگرچه در من بود