... که فوت میکنم این شمعهای غمگین را
تشکّر از سی و یک سال بار تن بردن
برای بار نخستین بیا به آغوشم
تشکّر از سی و یک سال جای من مردن
▪️
تمام روز و شبم پای فیلمها له شد
تمام زندگیام را کتابها سوزاند...
که کشف میکنمت، در میان رویاها
مرا خیال تو در رختخوابها سوزاند
نمیرسم به نگاهت، نگاه تو دور است
تمام روز و شبم شد دوندگی کردن
تمام ساعت و ثانیه را غمت دزدید
تمام شد... نشد آغاز زندگی کردن
مرور خاطرههایت... خیالبافی من...
تصوّر بدنم... نیمهشب... برابر تو...
و بغض خیس صدایم، نگاه آخر من
به بستن چمدانت، نگاه آخر تو
دوشنبه... خیره به پرواز یک هواپیما...
که صبح روز دوشنبه، تو در سفر بودی
به کافههای بدون تو گریه میکردم
تویی که عاشق چایی و کیک تر بودی...
نشستهام به همان کافهای که یک روزی...
نشستهام ته دنیا، به درک یک پایان
پناه میبرم از غم به تلخی قهوه
پناه میبرم از غم به گریه در باران
هزار سال گذشته از آخرین عکست
به گریه زل زده چشمم به آخرین خنده
که گم شدم وسط فصلهای بیتقویم
به هفتههای بدون امید آینده
تلاشهای مداوم به ترک یک عادت
شروع چرخهی تکرار کردنِ تکرار
برای صبح شدن، شب به زور میخوابم
به انتظار شب، از صبح میشوم بیدار
▪️
... که فکر میکنمت زیر ابر خیسی که...
... که باز توی سرم یک گلوله جا خوش کرد
تمام شد همهی کوچه و خیابانها
برای این همه رفتن، مسیر کم آورد
به زندگی بدون تو فکر میکردم
به یک نمایش تنها که روی صحنه نرفت
دوباره پشت نقابش نشسته مردی که
به گفتگوی کسی با لب برهنه نرفت
به آخرین دیالوگ قبل پردهی آخر:
که دستهای مرا میشود رها نکنی؟
سقوط میکنم آخر به درّههای خودم
مرا به قعر خودم تا ابد رها نکنی!
میان درد، به دردم نخورد باورهام
یقین من سر راهش به چاه شک افتاد
مترسکی که رفیق کلاغها باشد
تمام مزرعهام را به باد خواهد داد
دوباره نیمهشب افتادهام به بیداری
دوباره قهوهی چشم تو خواب من را کشت
و خندههای تماشاگران به گریهی من
تمام خندهی پشت نقاب من را کشت
▪️
... که در جهان پس از مرگ زندگی کردم
سه سال میگذرد که جهان تمام شده
چقدر بی تو زمین خوردم و نفهمیدم
که عصر معجزهی آسمان تمام شده
برای پر شدن از هیچ، قعر بی خبری
چقدر پشت خبرها دوندگی کردن؟!
چقدر مردن خود را ادامهتر دادن؟!
و در جهان پس از مرگ زندگی کردن؟!
سقوط میکنم از خوابهای تکراری
چقدر نیمهی شب را پریدن از کابوس؟!
چقدر گم شدن و زیر تل شن ماندن؟!
چقدر غرق شدن در میان اقیانوس؟!
چقدر درّهی اوهام را سفر کردن؟!
چقدر مثل جسدهای زنده پوسیدن؟!
چقدر حسرت اسمم به روی لبهایت؟!
چقدر خاطره را توی قاب بوسیدن؟!
چقدر خاطره را نیمهشب، عبور از نو؟!
چقدر خاطره را نیمهشب، مرور از نو؟!
چقدر خواستن یک محال، یک هرگز؟!
و باز میشکند نیمهشب، غرور از نو
چقدر دور شدی و... چقدر غمگینم
چقدر دور شدی و... چقدر تاریکم
سراغ زندگیات رفتهای بدون من
چقدر بی تو به دیدار مرگ نزدیکم
نگاه میکنم از دور بی تو مردن را
به چشم آن که شبش را دوباره بیدار است
به آن که صبح دوباره، دچار تکرار است
که پشت میز اداره، هنوز بر دار است
تمام آخر هفته، درون وان خوابید
زمان خودکشی روح آرزوها بود
نفس کشید ولی خانه از هوا خالیست
که در جهان پس از مرگ، بی تو تنها بود
▪️
... که کوچ میکنم از بودنم به بودن تو
عزیمت بدن من به سرزمین تنت
به جستجوی زوایای مخفی روحت
به کشف کردن دنیای زیر پیرهنت
سفر کنار تو با کولهپشتی کوچک
سفر کنار تو در یک مسیر بیمقصد
صدام کن، که کسی در کنار این جاده است
که از جهان بدون صدات، میترسد
تو یک شکوفهی گیلاس، توی رویاهام
کنار خندهی تو، شرق آسیا رفتن
به قبل خواب، کنار تو فانتزی خواندن
به سرزمین میانه، به نارنیا، رفتن
به قصّههای جهان خیالی ژول ورن
سفر کنار تو هشتاد روز در دنیا
کنار دامن سبزت، حوالی جنگل
کنار آبی شالت، حوالی دریا
نگاه میکنمت در دل کویر سفید
به رازهای عجیب نهفته در اهرام
نگاه میکنمت در تمام طول سفر
به روی تخت هتل، یا درون وان حمام
به وقت گم شدنم در سیاهی موهات
دچار قهوهی چشمت، به وقت نوشیدن
سیاهپوشی من را تمام خواهد کرد
تن سپید تو را تا به صبح پوشیدن
برای عکس گرفتن از آن طلوع قشنگ
همان زمان که نگاهت به آسمان افتاد...
و ناگهان وسط این خیال رویایی
نگاه من به ته داستانمان افتاد
پیام دادن من به شمارهای مسدود
نگاه کردنِ به پاسخ خیالی تو
برای همسفرم هم بلیط میگیرم
برای تو، نه! ببخشید! جای خالی تو
▪️
به انتظار رسیدن به لحظهی پایان
مسیر آمده را بیهدف وجب کردن
تمام روز تولّد، به خانه میخوابم
تشکر از سی و یک سال روزْ شب کردن