قصدم فقط دیدار بود امّا
در قهوههایش خواب باشد چه؟
اصلاً منم رستم، ولی آخر
دشمن اگر سهراب باشد چه؟
▪
در گیسوانش زندگی پر بود
در چشمهایش نقش آینده
وقتی حواسش جای دیگر رفت
میبوسمش از دور با خنده
نسکافه روی میز قبل از من
میرفت سمت قوری چایش
او آنطرف مشغول کارش بود
من اینطرف غرق تماشایش
این بار هم هر واژه در ذهنم
یک لحظه قبل از آمدن گم شد
چشمم میان حالتی مشکوک
در انحناهای بدن گم شد
از آسمانش برف میآمد
فکر سپیدی تنش بودم
گرم کتاب و بیخبر که من
سرگرم به بوسیدنش بودم
پنهان شدم پشت خودم وقتی
من را دو چشم تیز میبینند
باید حواسم جمعتر باشد
گلهای روی میز میبینند
میدیدمش مانند دزدی که...
در حافظه تصویر میگیرم...
محو لبش هستم سوالش را
با لحظهای تأخیر میگیرم
گفتم «تشکّر» یا که یادم رفت؟!
وقتی برایم قهوه میآورد
میدیدمش... ساعت جلو میرفت
میدیدمش... نوشیدنی سرد...
میدیدمش، امّا نمیدانست
میدیدمش، امّا نمیفهمید
شک میکند آیا به فال من؟
فنجانِ خالیِ پر از تردید
از دور میبینم که در دستش...
دارد کتاب شعر میخواند
من شعر میگویم برای او
من دوستش دارم... نمیداند!
پایان دیدن... کافه تعطیل است
خلوتترین وقت خیابان بود
چترم میان کوچه جا ماند و...
در آسمان خانه باران بود
برگشتم امّا قبل برگشتن
فکرم به روی میز جا میماند
مابین کلّی مشتری ای کاش
چشمم برایش آشنا میماند
آنجا که آتش حرف اوّل بود
جایی برای روح چوبی نیست
میبُرد و من چیزی نمیگفتم...
بازنده بودن چیز خوبی نیست
اندازهی یک کوه سنگین بود
از آسمانم سنگهایی که...
چیزی نمانده از تنم، از من
من، قهرمان جنگهایی که...
من گفتگوی خستهای بودم
با هر درختی لابهلای شهر
با تابلوی نام خیابانها
در کوچهها با گربههای شهر
رنگینکمان جا ماند در کافه
تنهاییام بیرنگتر میشد
در زیر باران راه میرفتم
در خانهای که تنگتر میشد