حالم گرفته بود، برخاستم ز جا
امروز میشود با یاد تو شروع
شب بودم و سیاه، حتّی بدون ماه
خورشید من! بکن بر عاشقت طلوع
ای آشنای من! مردم غریبهاند
از این جهان مرا بیگانه کردهای
از من توقّع عقلانیت مدار
وقتی مرا چنین دیوانه کردهای
گم میکنم تو را، کی میرسم به تو؟
بی پرسش و «چرا»، بی «شاید» و «اگر»
احساس تو به من، با حس من به تو
کی میشود شود همسطح همدگر؟
چشمی که خیره شد بر ثانیهشمار
در آسمان من باران گرفته بود
دیگر چه فایده برگشتنت به من؟
وقتی که زندگی پایان گرفته بود
اینکه سفر روی، برگردی و دگر
تو مال من شوی، آنلحظه دیدنیست
از من در آن زمان چیزی نماندهاست
وقتی که وعدهها باورنکردنیست
با رود آمدم، دریاییام کنی
بادی نمیوزد بر بادبان من
من تشنهی توام، تو تشنهی خودت
آن لب نمیشود سهم لبان من
میدانم عاقبت میمیرم و ولی
مهمان نمیشوم در خانهی دلت
هی میکنم شنا... هی میکنم شنا...
امّا نمیرسم هرگز به ساحلت
در حسرت مه و شبهای روشنت
اما دچار این روز سیاه خود
معنا تهی و پوچ، با آرزوی مرگ
در لحظهلحظهی عمر تباه خود
غمگین بدون تو، شادی بدون من
جاریست در رگم رود روان زهر
اینجا دو صندلی، امّا فقط من و
یک قوری تهی، با استکان زهر
در هر دقیقهام ردّی ز بودنت
با تو درون ذهن هی گفتگو کنم
من گم شدم، کجا رفتی؟ بگو که من
خود را کنار تو هی جستجو کنم
هی انتظار روز، فردای خوب و... حیف
ماندم به حسرت حرفی که او نگفت
شاعر! فقط بگو، هی زر بزن فقط
تنها تو هستی و این حرفهای مفت
تنها برو جلو، همراه یأس و ترس
از آنچه شد نپرس، از چه نشد نپرس
تا اینکه نشنوی از او جواب تلخ
از حس او نپرس، از حس خود نپرس
میترسی از من و عشقی که مبهم است
شاید نباید این حسّم عیان شود
هرگز ندیدهام بیخودتر از خودم
هر حرف من چرا باید بیان شود؟
بعد از شکستنم، «هرگز» شنیدنم
احساس من چرا در سینه گم نشد؟
کی میروم ز خود؟ جان مرا گرفت
این بودنی که در آیینه گم نشد
«بودن» برای من، بی تو، «نبودن» است
فرقی نمیکند باشم وَ یا که نه
پرسیده شد ز من: او رفت، میروی؟
پاسخ که روشن است، حتماً، چرا که نه؟!