حامد محسنی

حامد محسنی

مرد سی ساله

مرد سی ساله

۱۹ تیر ۱۴۰۳
| 215بازدید
| ۲ دیدگاه

مرد سی ساله

صبح روزی که آمدم دنیا
توی دنیای بی‌خودم مُردم
زندگی شکل مرگ دیگر بود
صبح روز تولّدم مُردم

از ستاره سقوط می‌کردم
در شبم هر چه بود باور کن
چشم‌هایم شبیه بیداری‌ست
تو مرا صبح زود باور کن

می‌روم سمت مقصدی مبهم
با همین اعتقاد دردآور
باورم کرده‌ای ولی من را
من خودم هم نمی‌کنم باور

در اتاقی که مثل سنگر بود
خسته از جنگ با خودم بودم
نامه‌ای از خودم رسید، انگار
میهمان تولّدم بودم

پشت شب‌های تیره می‌میری
روح تاریک! دفن خواهی شد
در شلوغی شهر می‌افتی
در ترافیک دفن خواهی شد

که فراموش می‌شوی آخر
مثل دوران قبلِ بودن‌هات
می‌روی سمت آخرین خوابت
در کنار عروسک تنهات

جای خالی تو نمی‌ماند
از همان روز اوّلش پُر بود...
سمت ویرانی‌اش قدم می‌زد
داستانی که در تصوّر بود

آخرین خط شبیه امضا بود
پاسخ نامه را فرستادم
یک گلوله میان مغزم بود...
بی تو در قعر تخت افتادم

▪️

با توام ای طبیعت زیبا!
که نگاهت شبیه ایلام است!
ای قشنگی صبح نیشابور!
خنده‌ات شعرهای خیّام است

بودنت از همیشه جاری بود
تو همان آبشار سی‌سختی
ثبت کردی میان تقویمم
روزهایی به رنگ خوشبختی

ای صدای پرنده‌ها در صبح!
می‌پرم از شکوه پروازت
لانه‌ی روزهای سردم بود
گرم آغوش مثل اهوازت

عکس تو... ابر در گلوی من...
خنده‌هایت شروع باران است
بر تنت جامه‌های قاجاری...
غصّه در چشم‌های کرمان است

رد شدم از وِرِسک، با گریه
کوه غم روی پل هجوم آورد
رد شد از روی نقشه‌‌ی روحم
لشگری از مغول هجوم آورد

ردّ من را بگیر از این ریل
از قطاری که رد شد از جسمم
می‌توانی بسازی‌ام از نو
از حروفی که مانده از اسمم

می‌توانی، ولی نمی‌خواهی
رفتی و حال و روز من این است
تیشه را دست کوه‌ها دادم
مرگ فرهاد بی تو شیرین است

بی تو هر شب گناه می‌کردم
معصیت بود بودنم بی تو
در فراری همیشگی از خود
از هر آن چیز که منم بی تو

روی کاغذ... نوشتن از امروز...
بی تو شب‌ها سکوت می‌بارید
حرف‌هایم به درّه‌ها می‌ریخت
از جهانم سقوط می‌بارید

کاش می‌شد که راوی‌ات من را
تا ته داستان نگه دارد
می‌سپارم به آخرین باور
تا تو را آسمان نگه دارد

می‌سپارم تو را به یک آغاز
در جهانی که رو به پایان است
می‌سپارم تو را به روزی که
از من و لحظه‌هام پنهان است

می‌سپارم تو را به جنگل‌ها
از درختان پیر می‌خواهم...
می‌سپارم تو را به آبی‌ها
وَ از آن آبگیر می‌خواهم...

▪️

چترم افتاده بود در کوچه
حجمی از ابرها به دنبالم
پشت یک غار زندگی کردن...
کوهی از قبرها به دنبالم

من تو را دوست دارمت از دور
تا دلت راه دور خواهم داشت
در جهان قشنگ چشمانت
غایبانه حضور خواهم داشت

زنده در مردگی روزانه
این منم در هوای بعد از مرگ
این منم بی نقابی از لبخند
کنجی از روزهای بعد از مرگ

بی‌تفاوت... مجسّمه بودن...
قالب سنگ را تراشیدم...
دست من دور بود از مویت
آسمان را اگر خراشیدم

عطری از ردّ پایت افتاده
خم شدم تا که بو کنم آن را...
بعدِ تکرار می‌کنم تکرار
ایستادن میان پایان را

توی صف آخرین نفر بودن
در اتوبوس له شدن از غم
کور می‌شد جهانِ تو خالی
هی گره در گره شدن از غم

یخ زدم بی تو بین یک کوره
اهل آتشفشان خاموشم
حجم خالی تو نشسته در
حجم خاکستری آغوشم

خانه از هر چه توست، خالی بود
روی قالی، نشستنت پیداست
در پتویی که نامرتّب ماند
آخرین لحظه‌ی تنت پیداست

یک تبر شکل خاطرات خوب
یادگاری که از درختم بود...
در اتاق بدون آغوشت
یک هیولا به زیر تختم بود

روبه‌رو می‌شدم به آیینه
از نگاهی کریه ترسیدم
در دو چشمم حضور شیطان بود
از صلیب مسیح ترسیدم

دین من دست‌های گرمت بود
بی تو من اشتباه می‌کردم
باورم گیر کرده در برزخ
رو به معبد گناه می‌کردم

بی تو یک داستان کوتاهم
متن بی‌انتهای من بودی
هیچ‌کس غیر من نمی‌داند
شاعر شعرهای من بودی

▪️

می‌گذارم خیال شیرین را
روی بالش، کنار موهایت
با تو‌ گفتم از آرزوهایم
و تو گفتی از آرزوهایت

عاشق آن خیال زیبا که
در سرت می‌گذاشتم، بودم
عاشق شانه کردنِ مویِ
دختری که نداشتم بودم

خسته بودم... دوباره خوابم برد
بعد یک عشق‌بازی دیگر
در کنار منی و خوشحالم
در جهان موازی دیگر

تا رسیدن به یک خیال از تو
از خیابان فرار می‌کردم
خانه بی تو اگر چه طوفانی‌ست
سمت طوفان فرار می‌کردم

سردی لحظه‌های تکراری...
خسته از روزهای گم کرده...
انتظار دعای بی پاسخ...
جستجوی خدای گم کرده...

سال‌ها را سیاه پوشیدم
سوگواری باوری که رفت...
گریه کردم تمام دریا را
سرزمین شناوری که رفت...

مانده‌ام در جزیره‌ای غمگین
هر طرف را سراب پوشانده
زندگی کردنم نمایش بود
چهره‌ام را نقاب پوشانده

باز مثل همیشه دیرم شد
در ترافیک و بوق تکراری
صبح تا شب دویدنی خسته
در پی یک دروغ تکراری

▪️

باز هم در هجوم بیماری...
لحظه‌ها را به درد می‌بندی
هر کجا چشم‌ها نگاهت کرد
گریه‌ها را دوباره می‌خندی

سوختی از تبت، چرا آخر
از تنت فاصله نمی‌گیری؟
از تو بوی نفس نمی‌آید
زندگی را چرا نمی‌میری؟

وادی درد سرزمینت بود
دور از مرزهای این تن باش
در فرار از جهان آدم‌ها...|
آدم فاصله گرفتن باش

وسوسه می‌شوی برای عشق
ریشه‌ دادن میان یک گلدان...
حُکمت آمد: به دار خواهی رفت
عاشق پشت میله‌ی زندان!

در دو راهی جدا شدید از هم
رفت تا انتهای یک مقصد...
سال‌ها رفت و منتظر ماندی
عشق از راه رفته برگردد

در خیالت روایتش کردی...
قصّه‌ای که شروع نشد هرگز
اوّلین خطّ قصّه‌ات این بود:
قصّه‌ی بی شروع! خداحافظ!

می‌نوشتی که دوستش داری
می‌نوشت او جواب آخر را
قصّه‌‌ات را تمام کردی، بعد
چاپ کردی کتاب آخر را

چایی‌ات سرد شد، بریز از نو
وَ بخوان چند بیتی از سعدی
استراحت بکن کمی آخر
قبلِ نشخوار فکری بعدی

▪️

بی خیالِ هر آنچه پیش آید
حالت ترس و قهر را کشتم
بی خیالِ تمام آدم‌ها
در سرم کلّ شهر را کشتم

می‌رسیدم به لحظه‌ی آخر
در لب پرتگاه، من بودم
حرف‌هایت درست یادم هست
آدم اشتباه من بودم

بی تو... نه ماه زندگی کافی‌ست
آمدن در جهان، اضافی بود
کاش می‌شد که در رحم جا ماند
زندگی باوری خرافی بود

گفته بودم بهار یعنی تو...
حجم زرد از ترانه‌ام رد شد
روح جنگل تو بودی و بی تو
شهری از رودخانه‌ام رد شد

من همان رودخانه‌ی خشکم
در تنم ردّ پای ماهی‌هاست
آنچه پایان قصّه‌اش خواندیم
نقطه‌ی اوّل تباهی‌هاست

سال‌ها بعد اگر که پیش آمد
بی من از راهِ رفته برگردی
یاد من باش، یاد غم‌هایم
شعر من را اگر بغل کردی

در نفس‌هام همچنان پیداست
عطر خوب هوای آغوشت
ساعتم گیر کرده جایی در
آخرین لحظه‌های آغوشت

بی تو در راه‌های سردرگم
می‌روم تا غروب بی پایان
مومیایی زنده‌ای هستم
زیر اهرام مصر، سرگردان

من به درد کسی نمی‌خوردم
بعد تو روی دست خود ماندم
مثل یک‌ یادگاری غمگین
سال‌ها گوشه‌ی کمد ماندم

نقش اوّل بدون تو گم شد
در سیاهی لشگر قصّه
بی تفاوت نشسته‌ام تنها
بی تو جایی در آخر قصّه

آخرین خنده را به یاد آور
آخرین اشک را که افشاندی
آخرین بوسه را به یاد آور
آخرین جمله را اگر خواندی

▪️

نقش‌ها را بریز در کیسه
از نگاه نقاب‌ها برگرد
زندگی یک دروغ خشکیده‌ست
از جهان سراب‌ها برگرد

من امیدم به روزهای توست
وَ در آن بی‌حساب رقصیدن
پشت کردن به آبروداری
روی سِن بی نقاب رقصیدن

زندگی پشت ناکجاآباد...
زندگی بین هر چه بادا باد...
راه رفتن به لرزش یک بند...
یا که توی حباب رقصیدن...

با تو تا صبح در بغل بودن
با تو مشغول یک غزل بودن
رقص با تو، میان بیداری
بعد هم توی خواب رقصیدن

آمدی سیب سرخ دستت بود...
من... تو... در قصّه‌ای گناه‌آلود...
در سیاهی سایه‌‌ها خوب است
پشت بر آفتاب رقصیدن

چشم‌هایی که خیره بر هم بود
تا ابد هم زمانمان کم بود
در سکوتی لبالب از خنده
بی سؤال و جواب رقصیدن

در فراموشی از تمام شهر
مثل هر روز انتخابم باش
من پُرم از سؤال بی پاسخ
با همان خنده‌ات جوابم باش

▪️

صبح و شب‌هام توی هم رفته
من به ساعات روز شک دارم
زل زدم به نبودنت... امّا
من به چشمم هنوز شک دارم

بی «تو» تنها عبور کردم «من»
از خیابانِ بی عبور «ما»
خیره بودم به آسمان‌ها و
رفتنِ آخرین هواپیما

به سلامت همیشه در قلبم!
بهترین اتّفاق در دنیا!
آرزوهات را ببر با خود
پشت شهری در آن سوی دریا

«زندگی کن»... پیامک آخر...
آخرین آرزوی یک عاشق...
ساحلت را جدا بکن از من
از من و زندگیِ بی قایق

بی تو رفتم به پاتوقِ هر بار
من جهانم همین خیابان بود
بغض خود را فرو نخوردم، بعد...
رفتی و کلّ شهر باران بود

می‌رسیدم به خانه‌ی بی تو
توی خانه تگرگ می‌بارید
روی تخت شبیه تابوتم
لکّه‌ای مثل مرگ می‌بارید

اتّفاقی نگاه من سمتِ
عکس تو در اتاق می‌افتاد
چشم بستم به آخرین خوابم
آخرین اتّفاق می‌افتاد...

▪️

خط‌خطی می‌شود به یک دفتر
آخرین گریه‌های خودکارم
روی کاغذ مچاله‌تر می‌شد
حرف‌هایی که با خودم دارم

می‌نشینی کنار سایه‌ی خود
در کنار رفیق کودکی‌ات
ناخودآگاه یادت افتاده
زخم‌های عمیق کودکی‌ات

توی هر روزِ مرده‌ی تقویم
سالگرد جدا شدن داری
توی هر فصل تلخ سریالت
یک سکانس رها شدن داری

توی خوابت دوباره می‌دیدی
یک جسد روبه‌روت می‌افتاد
می‌پریدی و روی خواب تو
سایه‌ای از سقوط می‌افتاد

توی افسردگی قبل از مرگ
زندگی را غلاف می‌کردی
روی کاناپه‌ی روانکاوی
گریه را اعتراف می‌کردی

گیر کردی به چرخه‌ای معیوب
در مسیرت دوباره‌ها پُر بود
تو گرفتار صد تله بودی
در سرت طرحواره‌ها پُر بود

نسخه‌‌ی قرص‌های قبلی را
اوّل قصّه پاره می‌کردی
به تمام شکست خوردن‌ها
اعترافی دوباره می‌کردی

کاغذی در زباله‌ها افتاد
از سرم این نوشته‌ها رد شد
باز هم در مسیر تکراری...
باز هم آنچه که نباید شد

▪️

من به بوی نفس کشیدن‌هات
هر طرف را سفر کنم تا کی؟
هر دقیقه شبیه یک قرن است
عمر را بی تو سر کنم تا کی؟

دلخورم، از کسی که من هستم
از کسی که رهام خواهد کرد
قاتلی که درون آیینه است
بودنم را تمام خواهد کرد

توی گوشم صدای شلیک است
ردّ خونی که در خیابان بود...
زیر این آسمان بغض‌آلود
در سر من گلوله‌باران بود

اسم تو از کنار من خط خورد
اسم خود را به باد خواهم داد
بی تو که روح زندگی بودی
جسم خود را به باد خواهم داد

با سقوط از بلندی از چنگِ
آخرین غم، فرار خواهم کرد
با خیال بهشت لبخندت
از جهنّم فرار خواهم کرد

بین تو یا تو مانده‌ام مجبور
انتخابی که دوستش دارم
می‌نشینم به اختیار خود
در عذابی که دوستش دارم

جز صدایت، فقط سکوت اینجاست
من پر از گوش کردنت بودم
یک شکست همیشه تکراری
در فراموش کردنت بودم

▪️

بی تو روزم گذشت و شب در خواب
با تو از آن چه که نشد گفتم
روبه‌رویم نشستی و من هم
بُغضی از شرح حال خود گفتم

بی تو شب را به صبح می‌چسباند
بی تو در تخت خالی‌اش خوابید
بی تو، تنها، به روی مبل افتاد...
با رفیق خیالی‌‌اش خوابید

بی تو در هفته‌های بی جمعه
زندگی را مرور می‌کرد و
بعدِ پایان ساعت کاری
بی تو از شب عبور می‌کرد و

توی راه همیشگی بی تو
گم شد از بس حواس‌پرتی کرد
بغض را هی به ابرها داد و
آسمان را به گریه شرطی کرد

بی تو هی راه را غلط می‌رفت
هی کش آمد مسیر کوتاهش
باز هم سمت خانه می‌رفت و
یک کتاب جدید همراهش

بی تو در را به زور هل می‌داد
بی تو در راه‌پلّه‌ی تاریک...
بی تو سمت طبقه‌ی آخر...
قصّه می‌شد به آخرش نزدیک...

بی تو یک فیلم تازه می‌دید و
صحنه‌ها را ندیده رد می‌کرد
ذهن خود را دوباره درگیرِ
آنچه پیدا نمی‌شود می‌کرد

بی تو معنی واژه‌ها دارد،
از تماشای شعر می‌میرد
واژه‌ها را ببین! نمی‌فهمی،
بی تو معنای شعر می‌میرد؟!

ناگهان... باز می‌پرم از خواب
باز هم از بلندی افتادم
یک تَرَک را که بر دلم افتاد
به تَرَک‌های قبلی‌ام دادم

یا که با قرص یا به زور کتاب
رد شو از شب، اگرچه با سختی
با سیاهی بساز، راهی نیست
مرد! عادت بکن به بدبختی

▪️

در مسیر جنازه‌ها رفتن
قصّه‌ی آخرین شکستم بود
آرزوها گلوله می‌خوردند
آخرین کشته روی دستم بود

نیمه‌شب در اتاق، قبل از خواب
تانک‌ها از سرم گذشتند و
آخرین لشگر خیالاتم
از خط آخرم گذشتند و

رد شدم از مسیر جنگ‌زده
خاطرات تو توی راهم بود
لحظه‌های شروع بمباران
چشم‌هایت پناهگاهم بود

از نگاهت شکوه می‌بارد
آسمانی که در زمین دارم
رمز پیروزی است لبخندت
روی لب‌هات خنده می‌کارم

در کنار نگاه تو سر شد
آخرین روزهای خوب شهر
لحظه‌ها بی تو بر زمین افتاد
پشت غمگین‌ترین غروب شهر

با تو رفتم تئاترِ شهر امّا...
از نمایش کنار خواهم رفت
نقش زنده به من نمی‌آید
روی صحنه به دار خواهم رفت

پشت آرامشی که جاری بود
رود موّاج پرتلاطم بود
خنده‌هایی که دفن می‌کردم
لای آمار کشته‌ها گم بود

ردّ پایم به روی مین پیداست
در مسیر عبور تنهایی
مثل تابوت زنده‌ای هستم
گوشه‌ای قعر گور تنهایی

بی تو تقویم را ورق خوردم
از سپیدی موم معلوم است
من چگونه ادامه خواهم یافت؟
از همین شعر شوم معلوم است

▪️

من همیشه جزیره‌ای بودم
دور از سرزمین آدم‌ها
کنجی از ساحل خیالاتم
روی شن، گوشه‌ای، تک و تنها

می‌روم تا به درّه‌ها، با من
پای خود را به این سفر وا کن
خانه‌ام قعر درّه افتاده
زخم این خانه را مداوا کن

پنجره باز از نفس افتاد
از هوایی که بی تو مسموم است
روزهایم شبیه یک نفرین...
بی تو تقویم لعنتی شوم است

فصل سرسبز زندگی بودی
برگ‌ها در نبودنت زرد است
یخ زده خاطرات تنهاییم
بی تو تقویم لعنتی سرد است

روی بوم همیشه‌ی تقویم
روزها را قفس کشیدم باز
قصد ماندن نداشتم بی تو
اتّفاقی نفس کشیدم باز

چیزی از زندگی نمی‌خواهم
آرزوها فقط برای توست
چیزی از هیچ‌کس نمی‌گویم
شعرها خط به خط برای توست

باورم کن که راضی‌ام، این که
بودنم می‌شود فراموشت
فارغ از مردگی من، هر روز
زندگی را بکش به آغوشت

هیچ‌کس یاد من نمی‌افتد
بی تو شهری به زیر دریاهام
تو برایم تمام رویایی
با تو غرق تمام رویاهام

▪️

زیر باران خاطرات تو...
باز هم زیر ابرها بودم
ساکتم مثل مرده‌‌ای زنده
باز هم توی قبرها بودم

صبح زیبا! طلوع رویایی!
بی تو زیر تگرگ می‌رفتم
فوت کردم نگاه شمعم را
در تولّد به مرگ می‌رفتم

بی تفاوت به هر چه تبریک است...
کادویی که همیشه خالی بود...
رفتی از فیلم‌های جشن امّا
خاطراتت همین حوالی بود

شادیِ هر کسی به غیر از من...
دست می‌زد جهان اطرافم...
بغض کردم به آرزوهایم...
گیسویت را دوباره می‌بافم...

در نگاهم دوباره می‌رقصی
می‌درخشی میان مهمانی
در روانم صدای تو جاری
بار دیگر ترانه می‌خوانی

پُر شدی در تمام دنیایم
هر طرف ردّ بودنت پیداست
در خیال حضور سرسبزت
نقش گل‌های دامنت پیداست...

از کنارت، کنار رویاهام
آرزوهای خسته‌ای مانده
از مسیر همیشه‌ام بی تو
استخوان شکسته‌ای مانده

یک امید همیشه پوشالی
روزها را کثیف‌تر می‌کرد
این قوی بودن از سرِ اجبار
زندگی را ضعیف‌تر می‌کرد

رفتی و تا همیشه خوشحالم
از رسیدن به آرزوهایت
گرچه ماندم به صفحه‌ای خاموش
در جهانی به رنگ موهایت

زل زدم من به آخرین صحبت
صبر کردم به بی‌قراری‌ها
هدیه‌ات را دوباره خندیدم
تکیه دادم به یادگاری‌ها

از نگاهم بفهم حالم را
بودنت را کمی تصوّر کن
بی تو چندین ورق که خالی رفت...
صفحه‌ی بعد قصّه را پُر کن

از نگاهم بفهم حالم را
بی زبان حرف می‌زنم با تو
در سکوتی که بین‌مان جاری‌ست
یک رمان حرف می‌زنم با تو

با توام در خیالِ آینده
بهترین احتمالِ آینده...
بی توام پشت واقعیت‌ها
آرزوی محالِ آینده!

در جهان جدید، تنهایم
از جهان قدیم، می‌ترسم
من از این روزهای بی تقویم
بعدِ سی سالگیْم می‌ترسم

من از این زندگی که رد می‌شد،
از سر اتّفاق، می‌ترسم
بچّه بودم که جوجه‌ام را کشت...
از صدای کلاغ می‌ترسم

همچنان از سکوت در خانه
بعد دعوایی از پدر-مادر...
همچنان از صدای جرّ و بحث
بین هر دو نفر، زن و شوهر

راضی‌ام به شکست تکراری
از مسیر جدید می‌ترسم
تکیه دادم به ناامیدی‌ها
همچنان از امید می‌ترسم

از شروع دوباره‌ی یک روز
از همان صبح زود می‌ترسم
می‌پذیرم سقوط کردن را
از تلاش صعود می‌ترسم

از سه و صفر رد شدم با فوت
شمع‌هایم به دست باد افتاد
سرد شد آسمان بی ابرم
حال و روزم به انجماد افتاد

یخ زدم در نبود گرمایت
باز هم دی میان آبان بود
جای خالیْت خیره در چشمم
فکر من بی تو زیر باران بود

زیر بارانِ چند سالِ قبل
با تو در آشنا شدن بودم
بعد تو برف روی مویم ریخت
مرد سی ساله‌ای که من بودم

بی تو حالا به روی آن نیمکت...
چایی‌ام را بدون تو خوردم
گریه کردم به هر رز آبی
زندگی را بدون تو مُردم




نظرات کاربران

رفیق شعرهات مثل همیشه غمگین و قشنگه🥺♥️، طولانی و بدونه امید، عاشقانه های تنهایی ، زندگی اجباری ، خیلی جاهاشو دوست داشتم 👏🏻👏🏻👏🏻 فکر کردن به سی سالگی ب بعد برای من سختو ناراحت کننده اس ولی امیدوارم زندگی کردنش برای تو خوشایندتر باشه:)

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *