راه گم شد، به خانهاش نرسید
هر چه از قصّهات کلاغ گذشت
توی تاریکیات ادامه بده
ساعت روشن اتاق گذشت
بیهدف هم اگر شده، باید
همچنان عازم سفر باشی
باید از راه دیگری بروی
باید از غم بزرگتر باشی
باید از زخمهای تکراری
بر تنت نقش بهتری بزنی
روح خود را بغل کنی، باید
به درون خودت سری بزنی
بیخیال هر آنچه غیر از تو
در نوار گذشتهات پُر بود
پاک کن لکّههای جانت را
هر چه همریشهی تنفّر بود
بیخیال هر آنچه جا مانده
توی دستان سرد تقویمت
سالها را عزا نگیری در
روزهای نبرد تقویمت
مثل من باش، اگرچه بی رویام
بین کابوس زنده میمانم
مثل من که هنوز هم شبها
ناامیدانه شعر میخوانم
مثل من که بدون انگیزه
واژه را پشت واژه میچینم
بیتفاوت به آخر قصّه
آخر هفته فیلم میبینم
مثل من که بدون هیچ انکار
بازیام را همیشه میبازم
نه! دروغی به خود نمیگویم
با حقیقت همیشه میسازم
▪
درد جزئی از این جهان بوده
اوّل و آخر جهان درد است
خستگی،کار، خرج و بیپولی
سرنوشت همیشهی مرد است
قبل خوابت همیشه تمرین کن
آخر ماجرای یک زن را
زنده بودن برای زاییدن
زنده بودن برای مردن را
زندگی: جرعههای یک قهوه
ابتدا تا به انتها تلخ است
بدنت کشتزار انسانها...
سرگذشت ندیمهها تلخ است
در رمانی که راویاش مرده
ما پر از قصّههای بد بودیم
هر چه گشتیم... هر چه میگشتیم...
آنچه پیدا نمیشود بودیم
بار دیگر هجوم تاریکی...
آمد از کوچههایمان رد شد
زندگی را دوباره میمیریم
هیچ چیزی عوض نخواهد شد
زندگی: مشتهای پی در پی
زندگی یک-دو مشت دردسر است
خندهها جمع میشدند امّا
زور غمها همیشه بیشتر است
مهرههایت نچیده میمیرند
مهرههایت نچیده میبازند
روبهرو قلعه و وزیر و... آه!
همهی مهرههات سربازند
به سقوط از بلندی عادت کن
درّه در بین راه خواهد بود
چاله را رد بکن که بعد از آن
در مسیر تو چاه خواهد بود
باز هم یک مسیر تکراری
باز هم یک مسیر بیمقصد
میروی و نمیرسی هرگز
زندگی را قطار میفهمد
آرزوها اگرچه شیریناند...
مزّهی روزهایمان تلخ است
باید عادت کنی به این تلخی
قهوهات را بخور، جهان تلخ است
بعد روباه و شازده کوچولو
خسته در بین گرگها بودن...
با گلی مرده توی یک گلدان
لای آدم بزرگها بودن...
رفت دوران تیرهی سرما
دورهی سرد دیگری آمد
دردها رد شدند و رفتند و...
بعد از آن درد دیگری آمد
▪
قایق خندهات تَرَک خورد و
روی امواج غم شناور رفت
با نگاهت چه کردهای؟ بس کن!
اخمت از چهره آنطرفتر رفت
ابرها را نگیر در مشتت
آسمانت به گریه عادت کرد
وقت اوّل تمام شد، باید
بعد هر گریه استراحت کرد
وقتی آغاز قصّهات بد بود
قصّه را از وسط ادامه بده
بیدلیل و بدون رویا هم
زندگی را فقط ادامه بده
حرفهای نگفته را بردار
پشت لبخند کوه پنهان کن
لایهلایه تمام غمها را
لابهلای سطوح پنهان کن
با توام ای نهنگ اقیانوس!
ترک کن تُنگ کوچک من را
جا نشو توی برکهی تنگم
زندگی کن میانهی دریا
از غروب همیشگی برخیز
بار دیگر طلوع بکن از نو
بعد یک عمر خودکشی کردن
زندگی را شروع بکن از نو
از خودت دور رفتهای، برگرد
بار دیگر سری به خانه بزن
توی دنیای سرد و خشکیده
بذر شادی شو و جوانه بزن
صفحهی بعد قصّهات شاید
صحنهای خندهدار میآید
هر زمستان که میرود حتماً
بعد از آن یک بهار میآید
روی نقّاشی سیاه ما
نقطههای سفید هم خوب است
ناامیدی اگرچه بهتر بود
گاهگاهی امید هم خوب است
توضیحات:
- سرگذشت ندیمه، عنوان سریالی است که بر اساس رمانی با همین عنوان، نوشتهی مارگارت اتوود، ساخته شده است.
- آرتور کوستلر جایی در کتاب گفتگو با مرگ دربارهی مزیّت ناامیدی بر امید میگفت: امید یعنی انتظار، و انتظار آدم را عصبی میکند