حامد محسنی

حامد محسنی

قهوه

قهوه

۱۰ بهمن ۱۴۰۲
| 83بازدید
| بدون دیدگاه

قهوه

راه گم شد، به خانه­‌اش نرسید
هر چه از قصّه‌­ات کلاغ گذشت
توی تاریکی‌­ات ادامه بده
ساعت روشن اتاق گذشت

بی‌­هدف هم اگر شده، باید
همچنان عازم سفر باشی
باید از راه دیگری بروی
باید از غم بزرگتر باشی

باید از زخم‌­های تکراری
بر تنت نقش بهتری بزنی
روح خود را بغل کنی، باید
به درون خودت سری بزنی

بی­‌خیال هر آن‌چه غیر از تو
در نوار گذشته‌­ات پُر بود
پاک کن لکّه­‌های جانت را
هر چه هم‌­ریشه­‌ی تنفّر بود

بی‌­خیال هر آنچه جا مانده
توی دستان سرد تقویمت
سال­‌ها را عزا نگیری در
روزهای نبرد تقویمت

مثل من باش، اگرچه بی رویام
بین کابوس زنده می‌­مانم
مثل من که هنوز هم شب­‌ها
ناامیدانه شعر می­‌خوانم

مثل من که بدون انگیزه
واژه را پشت واژه می­‌چینم
بی‌­تفاوت به آخر قصّه
آخر هفته فیلم می­‌بینم

مثل من که بدون هیچ انکار
بازی‌­ام را همیشه می­‌بازم
نه! دروغی به خود نمی­‌گویم
با حقیقت همیشه می­‌سازم



درد جزئی از این جهان بوده
اوّل و آخر جهان درد است
خستگی،کار، خرج و بی‌­پولی
سرنوشت همیشه­‌ی مرد است

قبل خوابت همیشه تمرین کن
آخر ماجرای یک زن را
زنده بودن برای زاییدن
زنده بودن برای مردن را

زندگی: جرعه‌­های یک قهوه
ابتدا تا به انتها تلخ است
بدنت کشتزار انسان­‌ها...
سرگذشت ندیمه­‌ها تلخ است

در رمانی که راوی­‌اش مرده
ما پر از قصّه­‌های بد بودیم
هر چه گشتیم... هر چه می‌­گشتیم...
آنچه پیدا نمی­‌شود بودیم

بار دیگر هجوم تاریکی...
آمد از کوچه­‌هایمان رد شد
زندگی را دوباره می­‌میریم
هیچ چیزی عوض نخواهد شد

زندگی: مشت­‌های پی در پی
زندگی یک-دو مشت دردسر است
خنده‌­ها جمع می­‌شدند امّا
زور غم‌­ها همیشه بیشتر است

مهره­‌هایت نچیده می­‌میرند
مهره­‌هایت نچیده می­‌بازند
روبه‌­رو قلعه و وزیر و... آه!
همه­‌ی مهره‌­هات سربازند

به سقوط از بلندی عادت کن
درّه در بین راه خواهد بود
چاله را رد بکن که بعد از آن
در مسیر تو چاه خواهد بود

باز هم یک مسیر تکراری
باز هم یک مسیر بی‌­مقصد
می‌­روی و نمی­‌رسی هرگز
زندگی را قطار می­‌فهمد

آرزوها اگرچه شیرین‌­اند...
مزّه‌­ی روزهایمان تلخ است
باید عادت کنی به این تلخی
قهوه‌­ات را بخور، جهان تلخ است

بعد روباه و شازده کوچولو
خسته در بین گرگ‌­ها بودن...
با گلی مرده توی یک گلدان
لای آدم بزرگ‌­ها بودن...

رفت دوران تیره­‌ی سرما
دوره­‌ی سرد دیگری آمد
دردها رد شدند و رفتند و...
بعد از آن درد دیگری آمد



قایق خنده‌­ات تَرَک خورد و
روی امواج غم شناور رفت
با نگاهت چه کرده‌­ای؟ بس کن!
اخمت از چهره آن­‌طرف‌­تر رفت

ابرها را نگیر در مشتت
آسمانت به گریه عادت کرد
وقت اوّل تمام شد، باید
بعد هر گریه استراحت کرد

وقتی آغاز قصّه­‌ات بد بود
قصّه را از وسط ادامه بده
بی‌­دلیل و بدون رویا هم
زندگی را فقط ادامه بده

حرف­‌های نگفته را بردار
پشت لبخند کوه پنهان کن
لایه­‌لایه تمام غم­‌ها را
لابه‌­لای سطوح پنهان کن

با توام ای نهنگ اقیانوس!
ترک کن تُنگ کوچک من را
جا نشو توی برکه­‌ی تنگم
زندگی کن میانه­‌ی دریا

از غروب همیشگی برخیز
بار دیگر طلوع بکن از نو
بعد یک عمر خودکشی کردن
زندگی را شروع بکن از نو

از خودت دور رفته­‌ای، برگرد
بار دیگر سری به خانه بزن
توی دنیای سرد و خشکیده
بذر شادی شو و جوانه بزن

صفحه­‌ی بعد قصّه‌­ات شاید
صحنه‌­ای خنده­‌دار می­‌آید
هر زمستان که می­‌رود حتماً
بعد از آن یک بهار می‌­آید

روی نقّاشی سیاه ما
نقطه­‌های سفید هم خوب است
ناامیدی اگرچه بهتر بود
گاه­‌گاهی امید هم خوب است




توضیحات:

- سرگذشت ندیمه، عنوان سریالی است که بر اساس رمانی با همین عنوان، نوشته‌ی مارگارت اتوود، ساخته شده است.
- آرتور کوستلر جایی در کتاب گفتگو با مرگ درباره­ی مزیّت ناامیدی بر امید می­گفت: امید یعنی انتظار، و انتظار آدم را عصبی می­کند



نظر خود را ارسال کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *