یک مردهی زنده
سنگینی سینه
تنهایی مطلق
کنج قرنطینه
-من دوستت دارم-
از یادها رفته
دوران شیرین و
فرهادها رفته
یادت نمیماند
آنچه که بود و شد
خط میزنی من را
از خاطرات خود
هر شب تو را امّا
در خواب میبینم
هر صبح قلبم را
بیتاب میبینم
دور و برم پُر شد
از کاغذ و خودکار
دفنم به زیر این
صدها ورق آوار
حافظ ناهارم شد
سعدی شده شامم
صبحانه را هر روز
مهمان خیّامم
گاهی میان وعده
قدری رمان خواندم
هی شعر نو خواندم
هی داستان خواندم
در خانه میماندم
زخمم ورم میکرد
هر خاطره، یک روز
از عمر کم میکرد
لیوان چایی و
این آلبوم عکسم...
با خاطرات تو
هر جرعه میشد سم
تو، رفتنت: آتش
من مثل باروتم
بهتر نگاهم کن
من شکل تابوتم
باید برای شعر
از غم تشکّر کرد
با واژهها باید
تابوت را پُر کرد
دلتنگم از «بودن»
بیزارم از مردم
از آدم و حوّا
از مار و از گندم
باید فراری شد
تا رد شوم از مرز
افکار من لبریز
از بوتههای هرز
باید هرس میشد
باغم از این افکار
از فکر مسموم و
اوهام آدمخوار
در اوج تابستان
دریاچه یخ میشد
محصول کشت من
سهم ملخ میشد
دریاچه خشکید و
سد خالی از آب است
هم اهل ده خوابند
هم کدخدا خواب است
له میکند من را
روزی تمام شهر
گم میشوم آخر
در ازدحام شهر
بعد از نبرد غول
یک غول دیگر بود
آنسوی سلّولم
سلّول دیگر بود
کابوس میدیدم
هر بار خوابیدم
بیدار بودم، باز
کابوس میدیدم
حتّی درون آب
ماهی من گندید
میگفت: دیوانه است
هر کس مرا میدید
عمری زمین خوردن
یک عمر ویرانی
این حاصلم بود از
عشق زمستانی
باغی که میسوزد
دریاچه خشکیده
قحطی رویا شد
دنیا چه خشکیده!
دیدم لجن میبست
مرداب اقیانوس
تختم طنابِ دار
همخوابهام کابوس
وقت خوشی میشد
صبحم به شب میرفت
اوقات دلتنگی
ساعت عقب میرفت
تکرار میشد هی
هر لحظه صدها بار
دور خودش چرخید
ساعت روی دیوار
گرداب تلخی در
دریای طوفانی
این حاصلم بود از
عشق زمستانی
امواج میکوبید
کشتی ترک میخورد
زخمم نمک میخورد
روحم کتک میخورد
بیحالِ بیحالم
بعد از نبردی که...
افتادم این گوشه
از حجم دردی که...
درگیر طوفانم
در باد و بورانم
من مردهام یا که... ؟!
این را نمیدانم
این را نمیدانم
این را نمیفهمم
که واقعیام یا
درگیر یک وهمم
رد میشوم امروز
از زشتی دیروز
از خاطرات خوش
اشعار پندآموز
از هرچه میخواهم
از داستانهایم
از خطکشیهایم
از استخوانهایم
خالی کنم خود را
از هرچه قانون است
باید-نبایدها
یکجور افیون است
از سنّت و آداب
بدجور بیزارم
من سالمم؟ یا که...
انگار بیمارم
گِل میکنی هرروز
افکار جاری را
دیگر رها کردم
امّیدواری را
شاید اگر امّید
خالی شد از سینه
دیدم حقیقت را
در عمق آئینه
تو آسمانم را
روزی لگد کردی
تو به خودت هم که
اینگونه بد کردی
تو علّت اینکه
من زندهام، بودی
تو بهترین بخش
آیندهام بودی
بر روی لبهایم
تو خنده را کُشتی
رفتی بدون من
آینده را کُشتی
تو در میان شهر
من بین کوهستان
چشمان تو خندان
لبهای من گریان
تا قلّههای دور
من با خودم رفتم
تنها خودم بودم
تنها خودم رفتم
بشنو کمی دیگر
حرف سکوتم را
حالا تماشا کن
اوج سقوطم را
بهمن سرم میریخت...
یک مرگ پنهانی
این حاصلم بود از
عشق زمستانی
در زیر برف و سنگ
مفقودِ مفقودم
از یاد من رفته
هر کس که من بودم
هرکس کنارم بود
هرکس به من بد کرد
دیگر مرا هرگز
پیدا نخواهد کرد
خالیام از رویا
لبریزم از کابوس
تا یافتم قایق
خشکید اقیانوس
در درّهی اوهام
افتاده در مرداب
دریای مویت را
پارو زدم در خواب
از رفتنت تنها
یک جعبه غم مانده
صد خاطره از تو
توی سرم مانده
شاخه رز آبی
آن روز بارانی
لیوان چاییِ
دیدار پایانی
هر ساعتی از روز
در مغز بیمارم
گرم رژه رفتن
گردان افکارم
آتشفشان عشق
خاموش شد آخر
روی سرم بارید
باران خاکستر
از عشق، طعمی تلخ
از عشق، حالِ بد
از عشق، مشتی شعر
برجای میماند