حامد محسنی

حامد محسنی

زهر

زهر

۷ بهمن ۱۴۰۲
| 115بازدید
| ۲ دیدگاه

زهر

شعر مرا نخوان، زهرِ هلاهل است
سوگند می‌خورم حق نیست، باطل است

مانند من نباش، باور نکن مرا
از ذهنِ خود ببر، از بَر نکن مرا

از خانه می‌روم یک روز بی‌خبر
یک روز بی‌هدف، عازم به یک سفر

بر شاخه‌های من برگی نمانده است
هرچیز بوده باد از من تکانده است

بر ریشه‌های من باران نمی‌رسد
نوری به داخلِ زندان نمی‌رسد

من شور و اشتیاق از دست داده‌ام
دل کندم عاقبت از خانواده‌ام

از دوستان و از هرکس که آشناست
فکرم چنین شده: هرچیز بی‌بهاست

ساعت دوِ شب است، خوابم نمی‌برد
یک فکر در سَرَم چندیست می‌چَرَد

در دل تلاطم است، طوفان شد و تگرگ
می‌یابم عاقبت راهی به سوی مرگ

گرم است در سَرَم بازارِ خودکشی
لبخند می‌زند افکارِ خودکشی

جسمم رمیده است، روحم معذّب است
آغاز روز نو کابوس هر شب است

تا صبح بر صلیب اعدام می‌شوم
با زورِ قرص خواب آرام می‌شوم

بی مرگ، زندگی یک جسمِ بی‌سر است
تکرارِ زندگی از مرگ بدتر است

هر روز بعدِ مرگ بیدار می‌شوم
مانند روزِ قبل تکرار می‌شوم

یک دورِ باطلی در جانِ زندگیست
آغازِ زندگی پایانِ زندگیست

خوشبخت آن کسیست که از خویش غافل است
سرگرم و بی‌خبر از دورِ باطل است

در شهر یک خبر از عاشقی نبود
سهراب مُرده بود، در قایقی نبود

شهری پر از زغال در پوشش طلا
بیزارم از همه، مثل ابوالعَلا

در کنج خلوتی ایّام می‌گذشت
روزم به خواندنِ خیّام می‌گذشت

شک پابرهنه پا بر ذهن می‌گذاشت
وقتی هر ادّعا صدها نقیضه داشت

افکار بی‌ثبات... ذهنم مُشَتَّت است
وقتی که هر دلیل محتاج علّت است

جای یقین نبود آنجا که شک نشست
بر سقف هر دلیل صدها ترک نشست

روزی به باورم اقرار می‌کنم
روزی ز بیخ و بن انکار می‌کنم

این شکوه نامه است: من شاکی‌ام ز خود
شاکی ز هر چه شد، از هر چه که نشد

شاکی ز هر چه هست، شاکی ز هر چه نیست
وقتی نبودنم با بودنم یکیست

اینها نه حرف من، فریادِ خلقت است
چرخیدن جهان ایرادِ خلقت است

این چرخه دائماً تکرار می‌شود
عصیان کند کسی بر دار می‌شود

آئینه گفته است: غرق تباهی‌ام
شاید اضافی‌ام یا اشتباهی‌ام

طردم نموده‌اند از ساعت ازل
بر نیمکتِ جهان، عضوِ علی‌البدل

سازِ مخالفِ آوازِ خلقتم
ته مانده‌ی گِلِ آغازِ خلقتم

دیوانه‌ام مرا زنجیر می‌کنند
تسلیمِ پنجه‌ی تقدیر می‌کنند

مردی چنان قوی آخر ضعیفه شد
بابک به سجده‌ی کاخِ خلیفه شد

فکری به حالتِ ویرانی‌ام کنند
تا دلقکِ شبِ مهمانی‌ام کنند

یک عدّه را به شعر سرگرم می‌کنم
از حالتِ خودم من شرم می‌کنم

من را رها کنید! دیوانه دیدنیست؟
مخروبه ماندنیست؟ ویرانه دیدنیست؟

از من گذر کنید! خود نیز می‌روم
چندی که بگذرد متروکه می‌شوم

تصویر زندگی در قاب می‌شود
سرچشمه‌ی حیات مرداب می‌شود

قحطیِ آرزوست، خشکیده زندگی
غرقِ تَعَفُّن است، گندیده زندگی

مرداب گشته ‌است دریای بیکران
دستم رسیده است بر جام شوکران

با اینکه زنده‌ام انگار مُرده‌ام
شاید که میوه‌ی ممنوعه خورده‌ام

شعر مرا نخوان، زهرِ هلاهل است
سوگند می‌خورم، حق نیست، باطل است

مانند من نباش، باور نکن مرا
از ذهنِ خود ببر، از بَر نکن مرا

پیچیده‌ام به خود از دردِ دیگری
معشوق می‌رود... با مردِ دیگری

متنِ خبر همین... سنگین و وحشی است
مرگِ مرا ببین... باقی حواشی است

آغازِ انتهاست، پایانِ ره رسید
گاهی به یک خبر مویی شود سپید

چندیست خسته از احوالِ خود شدم
بیزار از همه، از هرچه شد، شدم

دنیا مرا ز خود بیزار کرده است
با هر روش که شد، آزار کرده است

سهم مرا ببین از ارثِ روزگار
صدها اتاقِ گاز، صدها طنابِ دار

آنچه به من رسید از کلِ این جهان
تیغی نصیبِ رگ، زهری نصیبِ جان

از من نمانده است نه عقل و نه دلی
جاریست در رگم زهرِ هلاهلی

آغاز مُردنم از رفتنِ تو بود
تنها امیدِ من برگشتنِ تو بود

چشمانِ غم‌زده رازی نهفته داشت
دل با تو صدهزار حرفِ نگفته داشت

من دیده‌ام تو را در خواب و وَهمِ خود
تعبیر کردمش در حدِ فهمِ خود:

آینده‌ی منی، فردای من شدی
مضمونِ ثابتِ رویای من شدی

تکرار می‌شود... این بارِ چندم است
دیدم که آمدی... امّا توهّم است

دنیا نشسته بود در بین راه‌ها
از دست من گرفت دُرّ گران‌بها

این دزد از کفم الماس را گرفت
از عمقِ جانِ من احساس را گرفت

خشمی به چشمِ من... غرقِ حسد شدم
روح از بدن گریخت، مثلِ جسد شدم

خشکید خنده‌ام، کامم به طعمِ زهر
بیرون زدم ز خویش، رفتم میانِ شهر

در بین جمعیت هی راه می‌روم
با اشک می‌روم، با آه می‌روم

بر گونه می‌چکید آبی نمادِ غم
هرکس مرا که دید، فهمید عاشقم

شعر مرا نخوان، زهرِ هلاهل است
سوگند می‌خورم، حق نیست، باطل است

مانند من نباش، باور نکن مرا
از ذهنِ خود ببر، از بَر نکن مرا

دنیا اگرچه غم بر روی غم گذاشت
مردابِ زندگی نیلوفری نداشت؟

آری ولی خودش در چنگِ برکه است
هم بی‌کس و رها، هم تکّه‌تکّه است

حتماً نگاه من عینِ خریّت است
باور نکن... ولی این واقعیّت است

انسان به یک دروغ آرام می‌شود
حق بر صلیبِ جهل اعدام می‌شود

حق در مصاف جهل سودی نبرده است
هر بار کنجی از تاریخ مُرده است

تاریخ قاتلِ رویای مردم است
داسی که دائماً دنبالِ گندم است

یک شاه از غمِ مردم خبر نداشت
تاریخ غیر از این حرفی دگر نداشت

از لابه‌لای آن خون می‌چکد هنوز
شب چیره می‌شود بر آفتابِ روز

در برگه‌برگه‌اش ظلمی نوشته‌اند
گاهی برای تاج، فرزند کشته‌اند

سرگرم بازی‌اند، بازی تاج و تخت
پیروز می‌شوند با قتلِ عام سخت

هرکس به آن رسید،‌ دیوانه می‌شود
یک شهرِ بی‌گناه ویرانه می‌شود

تصویر مردمی در چنگِ روزگار:
عکس جنازه‌ای، خاکستری و تار

با هر تولّدی یأسی دگر رسید
شیطان به خنده‌ای از راه سر رسید

نسل بشر بس است، تولید کافی است
بر روی این زمین انسان اضافی است

دنیا ز دست ما درگیرِ آتش است
تا روزِ انقراض، دنیا مشوّش است

دنیا مگر چه بود؟ شوخیِ مسخره
دائم صدای جنگ در پشت پنجره

اصلاحِ نوعِ من دور است، مشکل است
وقتی ژنِ من از بدبوترین گِل است

چندی جدا ز خلق همسایه‌ی خودم
آورده‌ام پناه بر سایه‌ی خودم

سایه! برای من از ارغوان بگو
با برده‌ی زمین از آسمان بگو

در تن نمانده است نایی برای عشق
در دل نمانده است جایی برای عشق

از عشق و عاشقی، از مهر و همدمی
در ذهن من فقط تصویرِ مبهمی

از چشم‌هایِ من غم می‌چکد برون
گاهی شبیه اشک، گاهی شبیه خون

گاهی دچار عشق، گاهی دچارِ مرگ
گاهی به راهِ عشق در انتظارِ مرگ

در راه زندگی بیم و خطر زیاد
در باغ زندگی داس و تبر زیاد

امروز دیو و دَد بهتر ز هرچه دوست
از آدمی ملول، حیوانم آرزوست

شعر مرا نخوان، زهرِ هلاهل است
سوگند می‌خورم، حق نیست، باطل است

مانند من نباش، باور نکن مرا
از ذهنِ خود ببر، از بَر نکن مرا

شاید که این منِ از شهر مُنزَجِر
بود از تناسخِ آرتور شوپنهاور

خلوت‌گزیده در فریادِ یک سکوت
من هستم و من و آوازِ پن‌فلوت

بی‌اطلاع ز شهر... از وضعِ روزگار...
پیگیریِ خبر، سالی یکی دو بار کارِ

حکومت است اتمامِ شعرِ زهر
این را شنیدم از راننده‌های شهر

می‌آید از دلِ انسان‌شناسی‌ام
اینکه فراری از بحثِ سیاسی‌ام

عمقی پر از لجن در طولِ زندگی
ما در نبردِ سخت با غولِ زندگی

غولی که تشنه‌ی کشتارِ مردم است
شادیِ زندگی در غصّه‌ها گم است

دیوارِ امنِ ما آخر گشوده شد
بی‌رحمیِ زمین باز آزموده شد

ما را به اختیار مجبور می‌کنند
هم زنده کرده هم در گور می‌کنند

دنیا برای رنج می‌آوَرَد دلیل
صدها نمونه از آشویتس و چرنوبیل

دنیا اگرچه هیچ، دنیا اگرچه پوچ
مقصد اگرچه مرگ، مقصد اگرچه کوچ

دنیا اگرچه هست مثلِ پُلی خراب
بنیانِ زندگی همچون کفی بر آب

تاریکیِ جهان، چون روز، روشن است
امّا جهانِ من داراییِ من است

با این گذشته‌اش، فردای واهی‌اش
عمقِ سیاهی‌اش، اوج تباهی‌اش

مأیوس اگر شدی از روبه‌راهی‌اش
دنیا همین گُه است، باید بخواهی‌اش

گرچه به دوزخی، از رنج‌ها پُری
لذّت ببر از این آتش که می‌خوری

شعر مرا نخوان، زهرِ هلاهل است
سوگند می‌خورم، حق نیست، باطل است

مانند من نباش، باور نکن مرا
از ذهنِ خود ببر، از بَر نکن مرا




توضیحات:

الف- قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه‌ی عشق
قهرمانان را بیدار کند
(سهراب سپهری)
ب- ابوالعلاء معرّی (۳۶۳-۴۴۹ هجری)، شاعر و فیلسوف نابینای عرب، که از او با عنوان «خیام عرب» یاد می‌شود.
ج- بابک خرمدین، از رهبران مبارزه علیه خلافت عباسی، که در نهایت به دستور خلیفه کشته شد.
د- بازی تاج و تخت، اولین کتاب از مجموعه‌ی رمان «ترانه‌ی یخ و آتش» نوشته‌ی جرج آر.آر.مارتین است که در ۱۹۹۶ منتشر شد و سریال پرطرفداری نیز بر اساس آن ساخته شده است.
ه- «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»
و در حقیقت، انسان را از گِلی خشک، از گِلی سیاه و بدبو آفریدیم.
(قرآن-سوره حجر-آیه ۲۶)
و- ارغوان، عنوان شعر مشهوری است از هوشنگ ابتهاج (سایه)
ز- دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
(مولوی)
ح- آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی که به بدبینی مشهور است، تا جایی که معتقد است تنها چیزی که می‌توان آن را هدف هستی ما قلمداد کرد دانستن این نکته است که برای ما بهتر می‌بود که وجود نمی‌داشتیم.
ط- مسئله‌ی غول و گشوده شدن دیوار امن، اشاره به انیمه‌ی ژاپنی «حمله به تایتان» دارد.
ی- آشویتس، بزرگترین اردوگاه کار اجباری آلمان نازی بود که بیش از یک میلیون نفر در آن به قتل رسیدند و آن را به عنوان نماد بی‌رحمی انسان نسبت به همنوعان خود می‌شناسند.
ک- چرنوبیل، شهری در اوکراین که در سال ۱۹۸۶ حادثه‌ی هسته‌ای در آن اتفاق افتاد.



نظرات کاربران

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *