اوّلش پرت شد به روی تخت
آمد و حقّ انتخاب نداشت
آخرش… روی چارپایه و بعد
خواست تا که… ولی طناب نداشت
▪️
دیدم اما کسی نبود آنجا
گوش دادم ولی صدات نبود
جای پایت نمانده در جاده
راه میرفت و ردّ پات نبود
گم شدی و کسی نمیفهمید
هیچکس هم نگشت دنبالت
تا همیشه غریبه میماندی
در جهانی که آشنات نبود
فال تو مینشست جایی در
قهوهی تهنشین فنجانها
باز تبعید میشدی هر شب
به زمین، در میان انسانها
سرزمینت، بهشتک دوری
پشت سیّارههای دیگر بود
خاطراتی که دوستش داری
جایی آن دورها شناور بود
شب، اتاقت، میان تاریکی…
به متکٌا پناه میبردی
صبحها را به اعتیاد به کار
شب به کافکا پناه میبردی
دیدمت گریهدار میخندی
دیدمت بی نقاب بر چهره
دیدمت در میان آیینه
خندهای پشت خندههات نبود
آرزوهای خوب میکردی
در دلت یک امید روشن بود
در دعایت همیشه میگفتی…
باز تأثیری از دعات نبود
صبر کن آخر جهان زیباست!
که خدا در کنار هر تنهاست
گفته بودی به من: «خدا با ماست»
باورم شد ولی خدات…