زخمی سایهی خودت هستی
با خیالت همیشه درگیری
مینشینی جلوی آیینه
دشمن مرد توی تصویری
از خجالت بمیر وقتی که
قبلِ جنگ نکرده میمیری
باز هم گفتگوی من با من
لحظههای شروع کابوس است
در صدای سکوت ساعتها
نالههای سیاه ناقوس است
خلوتم غار خالی از چشمیست…
چشمهایی که نور فانوس است
با تو که در میان خاطرهها
مینشینی برابرم، چه کنم؟
کر شدم از صدای خاموشت
با صداهای در سرم چه کنم؟
روز اول نگفته بودی که…
بی تو در روز آخرم چه کنم؟
بی تو که بعد سالها، امروز
همچنان در همیشهام هستی
هر طرف میروم گریزی نیست
گیر کردم… که مثل بنبستی
راه رفتم به گریه در خواب و
مینشینم به گریه در مستی
زندگی بعد خط قرمزها…
از جهانم، تنت مرا بس بود
چشمهایت، لبت… همین کافیست
زندگیام همین مثلّث بود
بی خیال تمام بایدها
ما گناهانمان مقدّس بود
حرفمان را کسی نمیفهمید
ما میان سکوت خندیدیم
زندگی گریهدار بود امّا
همچنان در سقوط خندیدیم
بی خیال بهشتتان بودیم
ما که بعد از هبوط خندیدیم
دست من لابهلای موهایت
موی تو در مسیر دست باد
رد پای نگاه تو جاریست
چشم من هر کجا که میافتاد
پُر شده جای خالیات در من
با خیالت ادامه خواهم داد
روح من! بی حضور لبخندت
زندگی توی این بدن، مرگ است
بی تو پرواز خستهای هستم
آخرین راه پر زدن، مرگ است
من بدون تو زندگی کردم
البته زندگی من مرگ است
ابرها را ببار روی سرم
گریه کن آسمان زخمی من!
جادهها را وجب وجب طی کن
خرد شو استخوان زخمی من!
بیسرانجام ماندهای، امّا
صبر کن داستان زخمی من!