انکار میکنم من گاهی خودِ خودم را
هرچه که بودهام را، یا هرچه که شدم را
هر استکان خالی از هیچ و پوچ پُر شد
من گوشم از صدای آهنگ کوچ پُر شد
آهنگ رفتنم هیچ، معنا و مقصدم هیچ
آیین و مذهبم هیچ، من خوب یا بدم؟ هیچ
طوفانیام، کمی سرد، زردم شبیهِ پاییز
هستم شبیه یک شهر بعد از هجوم چنگیز
سرد است و دفن زیر این برف میشوم من
زندانی سکوتی پر حرف میشوم من
سلّول انفرادی، کوچک، پر از سیاهی
رنگ عقاید یک دلقک، پر از سیاهی
از یاد میبرم من آخر شبی خودم را
خط میزنم ز تقویم روز تولّدم را
بگذار حالِ من را روی پلیدی من
فحشی بده تو حتّی به ناامیدی من
هستم همین، شبیهِ یک مُرده، پُر تعفّن
«رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن»
«ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن»
جان خودت بیا و ترکِ ابوالعلا کن
ای کاش بعدِ امشب، صبحی دگر نباشد
یا اینکه باشد امّا از من خبر نباشد
دریا سکون مطلق، بادی نخواهد آمد
با هیچ اتّفاقی، شادی نخواهد آمد
گرما و روشنی رفت، خورشید سایه انداخت
ایمان کجا؟ یقین کو؟ تردید سایه انداخت
آخر سر انتقامی از جان خود بگیرم
که قبل مردن خود، با خودکشی بمیرم
یک عمر میشود که از ترس مُردهام من
یک پارچ آب و صد قرص، هر روز خوردهام من
حال بدم دوباره از آن که رفته میخواند
از یاد آن زمان و دوران که رفته میخواند
نمنم رسید امّا مانند سیل میرفت
جامانده بودم و او همراه ریل میرفت
دلتنگ مانده بودم، او رفت با سفرها
دلسنگ مانده بود او، مثل قدیمترها
گم گشته بودم امّا او راه را بلد بود
اینبار مثل هربار پایان قصّه بد بود
خشکید خندههایم، بازآ به این حوالی
تا بر سرم نبارد باران خشکسالی
برگرد و خطخطی کن این داستان بد را
آزاد کن دوباره زندانی ابد را
با من تو فرق داری، تو مثل من نبودی
تو روح متّصل به این جسم و تن نبودی
فکر گذشتههامان... حالم چرا تباه است؟
دیروز تو سپید و فردای من سیاه است
نه! خوب کردهای تو، ما ماندنی نبودیم
انشای ما غلط بود، ما خواندنی نبودیم
رفتی و خوب کردی، تصمیم تو غلط نیست
عقلم که رفت امّا احساس هم وسط نیست
آتشفشان شدم من، روحم پر از گدازه
از من فقط همین ماند، چند شعر و یک جنازه
نایی برای رفتن یا جستجو ندارم
با هیچکس به جز مرگ، من گفتگو ندارم
بین رگان بسته، سرمای باد آمد
بارانی از اسید یک اعتماد آمد
آتش بزن به ذهنت این فکرِ آمدن را
اینسو نیا دوباره، طاعون گرفته من را
چیزی نمانده از عشق، اینجا هوا گرفته
چندین و چند سال است، عشقم وبا گرفته
از یاد میروی تو، از یاد میروم من
خوشبخت میشوی تو، سرسخت میشوم من
جز من کسی کنار و اطراف من نمانده
سردم شبیه یخها، روحی به تن نمانده
دیوانه میشوم من از فکر بی تو بودن
شعرم خودش به کار از مرگ من سرودن
آشفته میشوی از آشوب ذهنی من
گم میشوم میان راه به خود رسیدن
وقتی سکوتها هم پُر از صدای جیغ است
معنی زندگی هم روی لبان تیغ است
وقتی که حالِ حالم سردرگم و خراب است
گاهی دچار وحشت، گاهی به اضطراب است
صد کاغذ مچاله، گوشم پُر از پیانو
هی خطخطی و از نو... هی خطخطی و از نو...
چند کاغذ مچاله، خودکارِ ته کشیده
صفحه رسیده آخر، یک واژه هم ندیده
تا کِی؟ کجا؟ چرا من؟ شاید... برای این... یا...
شاید نبود جای «امّا»، «چرا» و «آیا»
شاید... نه خُب... چرا من؟ درگیر این سؤالم
وقتی نفس، قفس شد، وقتی که ریخت بالم
پاسخ زیاد امّا بیربط به سؤال است
سوغات شهر تنها یک مشت قیلوقال است
این جادههای بنبست انگار ته ندارند
ایکاش در رَحِمها بذری دگر نکارند
ایکاش زندگی را یکبار بُرده بودم
یعنی که قبلِ بودن، ایکاش مُرده بودم
ایکاش چشم تارم میخفت تا همیشه
گفتم: عذاب تا کی؟ میگفت: تا همیشه
در کنج انفرادی، زنجیر... هر دو پایم
از نور دور میشد خفّاش چشمهایم
آیا میآید امشب؟ دلشورهام گرفته
آتش دوباره جانی در کورهام گرفته
از وحشت نبودت تا صبح گریه کردم
تا گور رفتهام من، ایکاش برنگردم
وقتی که حجم جانم از بودن تو خالیست...
دنیا، اگر نباشی، آنقدرها مهم نیست
من ریشهی درختی از بیخ کنده بودم
شاید به کل عمرم یک نعش زنده بودم
شاید که بودنم بود یک بودن خیالی
مثل کمی نبودن، مثل کری و لالی
شاید تمام اوقات در حدّ لحظهای بود
یک لحظه انفجار و بعد آتش و سپس دود
شاید نه انفجارم، نه آتشم، نه دودم
خاکسترم؟ نه! حتّی خاکستری نبودم
من: هیچ مثل دنیا، من: هیچ مثل سایه
از هیچکس ندارم غیر از خودم گلایه
رفتم بدون مقصد، امّا چه میشد... ایکاش...
تو ایستگاه آخر از راهرفتنم باش
تنها اگر بمانم، هممقصد غبارم
بی تو برای بودن انگیزهای ندارم
سر میزنم هر از گاه بر راههای رفته
بر روزهای قبل و بر سال و ماه و هفته
بر خاطرات مانده، بر عکسهای کهنه
پوسیده روح من در حالوهوای کهنه
با مرگ اصلاً انگار من فاصله ندارم
وقتی برای بودن، من حوصله ندارم
وقتی دلم گرفته از دست هر دقیقه
هِی گیر میکنم در بنبست هر دقیقه
فحّاشی مداوم، درگیری پیاپی
با ثانیهشماری که گیر میکند هِی
تاریخ: بیتحرّک، یک عمر: هر دقیقه
با غصّهای قدیمی، با ساعتی عتیقه
من اوّل مسیرم، پایان ولی همینجاست
دیروز مثل امروز، امروز مثل فرداست
آغاز بعدِ پایان، تکرار بعدِ تکرار
اتمام بعدِ آغاز، هربار بعدِ هربار
از بودنم دوباره اخراج میشوم من
با چند شعر بُنجُل، حراج میشوم من
از دست شعرهایم غم میکشد زبانه
وقتی خوشت نیامد از شعر عاشقانه
بی تو به روی بندم، رفتن خودِ سقوط است
شعرم، اگر نباشی، هر مصرعش سکوت است
دیگر کتابها هم از من خبر ندارند
حتّی قطارها هم شوق سفر ندارند
شاید نبودن من پایان بهتری بود
وقتی بهار بی تو پاییز دیگری بود
وقتی که باغِ سرسبز، رنگ شن کویر است
شاید برای ماندن، یک قرن و نیم دیر است
بی مقصدی مشخص، بی حس و میل رفتم
تا هر کجا که میشد همراه ریل رفتم
رفتن مسیر من بود، تا ناکجا که رفتم،
هر جاده را به هر شکل تا انتها که رفتم،
باز آمدم دوباره در نقطهی شروعش
وقت غروب خورشید در لحظهی طلوعش
گم میشدم هر از گاه در جادهای مهآلود
پلهای پشت سر هم گاهی چو دود، نابود
خط میکشید دورم با یک مداد قرمز
یک واژه بود حرفش، «نه» بود یا که «هرگز»
دلتنگ بودم و او مثل همیشه دلسنگ
راهی دراز در پیش، من پای رفتنم لنگ
رفتن برای من هیچ، برگشتن... آمدن... هیچ
وقتی که هست پیشش بود و نبود من هیچ
بیرحم بود و دلسخت، خونریز مثل چنگیز
مثل بهار بودم، حالا شبیه پاییز
حالا شبیه وقتی که پیر میشوم من
از زنده بودن خود دلگیر میشوم من
حالا شبیه وقتی که برگ خشک و زرد است
یخ میزند نفسها، از بس که عشق سرد است
آیا شود دوباره بیرون رویم با هم؟
پاسخ شنید چشمم، باران چکید نمنم
وقتی که آسمان شد روی سر من آوار
وقتی که گفت: دیگر رفتم، خدانگهدار
وقتی که ثانیه شد درگیر یک توقّف
وقتی که روح من مُرد در بین یک تصادف
وقتی که گندم عشق، با داس غم درو شد
با تیغهای غصّه هر زخم کهنه نو شد
وقتی که باغ خشکید، شد شورهزار دیگر
رد میشد از وجودم چرخ قطار دیگر
وقتی که تا همیشه در سوگ خود نشستم
همراه خاطراتت کنج کمد نشستم
وقتی که خطخطی شد روح مچالهی من
از شعر پُر شده بود سطل زبالهی من
وقتی که بودن من مثل نبودنم بود
پیراهن عزایی که دائماً تنم بود...
وقتی که راه دور و جانی به تن نمانده
حسّی برای رفتن یا آمدن نمانده
وقتی... نه! وقت سر رفت، ساعتشنی شکسته
ساعت از این دویدن بیحال بود و خسته
بی تو به انتظارت با حال بد بمانم
آیا در انتظارت تا به ابد بمانم؟
پاسخ بگو که من هم تکلیف خود بدانم
آیا میان حجم اندوهها بمانم؟
توضیحات:
الف- عقاید یک دلقک، اثر برجستهی هاینریش بل، نویسندهی آلمانی برندهی جایزهی نوبل است که در سال ۱۹۶۳ منتشر شد.
ب- رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
(مولوی)
ج- به نام رمانهای «گفتگو با مرگ» نوشتهی آرتور کوستلر، «طاعون» نوشتهی آلبر کامو، «عشق سالهای وبا» نوشتهی گابریل گارسیا مارکز و «لبهی تیغ» نوشتهی ویلیام سامرست موآم، در برخی ابیات اشاره شده است.