فریادهای مردهی ساعتها
در گوشهای نیمهکرت پر بود
من از تو باز بیخبرم امّا
یک روزنامه از خبرت پر بود
هی میدوی به سمت کجا؟ پایان،
در سطر اوّلینِ رمان پیداست
اصلاً دروغ بودن این قصّه
در پشت صحنههای جهان پیداست
بارانِ پشت پنجره بیمعناست
گلدان روی میز نمیخندد
هی گریهگریه روی سرم… بس کن
مرده به هیچ چیز نمیخندد
شک میکنم به حرف درختی که…
تقویم اگر چه گفته به من… امّا…
اینجا تمام سال زمستان است
ایمان بیاورید به این سرما
عمرم همین که میگذرد کافیست
چیزی به یادگار نمیخواهم
باران؟ شکوفه؟ سبزه؟ شروع نو؟
من چیزی از بهار نمیخواهم
فکری برای آمدن عید و
تغییر ماه و فصل نمیکردم
حتّی اگر که دست خودم میبود
شب را به صبح وصل نمیکردم
از لابهلای پنجرهها، درها
جز های و هوی باد نمیآید
در خانهام هنوز زمستان است
جز بوی انجماد نمیآید