در ته هر جاده مسیری دگر
در غل و زنجیر، اسیری دگر
در دل امواجِ خیابانِ سرد
حالِ اتوبانزده، دستانِ سرد
شعلهی شک، هیزم ایمانِ سرد
آه! ز زردی درختانِ سرد
در ته تنهاییِ زندانِ سرد
در ورق آخرِ آبانِ سرد
این خط پایانیِ شعر من است
تاریکی مقصد من روشن است
حالت من: کشتی طوفانزده
یک ورق کاغذ بارانزده
کودک جاماندهی از قافله
خانهی ویران شده در زلزله
مُردهی جاندادهی بالای دار
لاشهی جاماندهی زیر قطار
آمدنم بود غلط در غلط
یک غلط تازه پسِ هر غلط
سایهی یک ابر به بالای سر
آهوام و ببر به بالای سر
جبر به من داده کمی اختیار
گفته برو لیک قدم برندار
لال شوم تا به زمانی دگر
غرق شوم در خفقانی دگر
از هدف تیروکمانی دگر
در بروم سوی رُمانی دگر
روح سفر کرد و دگر برنگشت
در پی «ژانباروا» و «ناطور دشت»
باز مسیرم به من افتاده است
همسفرم حیرت هر جاده است
خطکشی جاده به دنبال من
در هدف تجربهی کال من
خشکی این دشت تهی از قرار
هر طرفی زوزهی صد انفجار
راه چرا مزهی باروت داشت؟
مقصدی از جعبهی تابوت داشت؟
خسته شدم، خواب مرا میگرفت
پیچش گرداب مرا میگرفت
حلقهی امواجِ صدای سکوت
دور تنم تارِ هزار عنکبوت
تیره و تار است نگاه زمان
باز شکست عینکِ تهاستکان
غرقهی امواج غمی کهنهتر
در نفسم بازدمی کهنهتر
بخت نخوابیده ولی گم شد
قسمتِ امواج، تلاطم شده
موج به طوفان نرسد، بهتر است
سال به آبان نرسد، بهتر است
روی سرم سایهی تار شبش
باز گزیده شدم از عقربش
تیره و پر ابر، هوای دلم
مثل ته قبر، هوای دلم
چیرگی ابر به خورشید من
فقر، تهِ کیسهی امّید من
ریشهی پاییز نخشکیده است
آمدنم دیده و رنجیده است
آمدن من چه غمانگیز شد
زردتر از چهرهی پاییز شد
دور و برم، بی عدد و حد و مرز
ریشهی انبوه علفهای هرز
با نفس باد شدم من رها
در دل این جادهی بیانتها
هر طرف جاده، بیابان و کوه
آمدم از دست خودم در ستوه
پهنهی این دشت به من خیره بود
مُردنِ در خواب به من چیره بود
راهِ برونرفت ز پاییز نیست
خاک پر از خون که طربخیز نیست
هر چه در این راه تلاشی کنی
روح خودت را متلاشی کنی
آمدهام از برهوتی دگر
از پس یکچند سکوتی دگر
حسرت دیدار کسی در دلم
ساخته از من قفسی در دلم
شعر! مرا هم خفه کن با خودت
منکر هر فلسفه کن با خودت
معنیات ای شعر! فقط هیچ بود
بیهدف و زشت و غلط، هیچ بود
شعر! بیا ریشهی هذیان بزن
خط روی این هفتهی آبان بزن
شعر! از این هفته گذر کن فقط
از غم سررفته گذر کن فقط
آنچه شده، آنچه که میشد نبود
نحستر از روز تولّد نبود
فحش بدی بار خودم میکنم
تف روی اشعار خودم میکنم
در وسط شعر توقّف کنم
میروم این لحظه تصادف کنم
آه! که باید سوی پایان روم
باز به بیست و دوِ آبان روم
نام: مسافر، سفرم بیهدف
مقصد من پخش شده هر طرف
خلق رها کرده که تنها شوم
تا بروم ساکن دریا شوم
روح نه جاریست که راکد شده
مانده و گندیده و فاسد شده
شهر برایم قفسی کهنه بود
رفتنِ از آن، هوسی کهنه بود
شهر که دور از دل و جان میشود
هرچه که مفت است، گران میشود
دود غلیظیست به رگهای شهر
هار شدند جملهی سگهای شهر
دور از این شهر تهی میشوم
میروم و میروم و میروم
دور شوم، مقصدِ من رفتن است
راه به راهی دگر آبستن است
مقصد تکراری و تکرار راه
سایهی خورشید و گهی نور ماه
گاه به آهستگی و غرق خواب
گاه به بیخوابی و گاهی شتاب
در اتوبان همره امواج سیل
بسته مرا از دو طرف گارد ریل
کنده شده ریشهی هر تیر برق
سرعت این عمر، مرا کرده غرق
هدیهی این جاده فقط بوده این:
فوج ستاره روی سقف زمین
آنچه ز ما، شهرنشینی گرفت:
دیدن این سقف بلند شگفت
کاش که بودم همهشب، هر زمان
محو تماشای رخ آسمان
از همهی دور و بر خود، جدا
ذهن، پُر از های و هویِ بیصدا
حرف دل و زمزمه ساکت شدند
صخره به صخره همه ساکت شدند
دور و برم سایهی صدها درخت
خوب، تبر بوده و بدها: درخت
آخر این راه از اول پر است
راهِ من از لاشهی جنگل پر است
میزنم آتش به تن هر درخت
بر نفس خود بکنم راه، سخت
واقعیت رو به توهّم رود
هرچه درخت آمده، هیزم رود
قسمت این باغ، تبر میشود
گلهام و گرگ خبر میشود
میکنم امروز طلوعی دگر
باز من و باز شروعی دگر
کاش که یک حادثه خوبم کند
یا به شبم بُرده، غروبم کند
از خودم و آمدنم دلخورم
از همهی آنچه منم، دلخورم
از خودم و حالت خود، شاکیام
هرچه شد و هرچه نشد، شاکیام
آخر این راه به دستان خاک
از پس باریدن باران خاک
کوچ کنم سوی جهانی دگر
از سرطان به سرطانی دگر
توضیحات:
الف- ژان باروا، عنوان رمانی است نوشتهی روژه مارتن دوگار، نویسندهی فرانسوی برندهی جایزهی نوبل که در سال ۱۹۱۳ منتشر شده است.
ب- ناطور دشت، عنوان اثر مشهور و برجستهی جی.دی.سلینجر، نویسندهی آمریکایی است که در سال ۱۹۵۱ منتشر شد.